معرفی کتاب صوتی چهل و یکم
کتاب صوتی چهل و یکم نوشته حمید بابایی با روایت میرطاهر مظلومی، توسط قناری منتشر شده است. چهل و یکم روایتی است، از زندگی مأمور نظمیهای به نام ادریس که در حادثه تیرماه سال ۱۳۱۴ مسجد گوهرشاد حضور داشته است.
درباره واقعه مسجد گوهرشاد
واقعه گوهرشاد پس از بازگشت رضاخان از ترکیه و تصمیمش به کشف حجاب و گذاشتن کلاهشاپو و به عبارتی متحدالشکل کردن پوشش در ایران، اتفاق افتاد. مردم از شب نوزدهم تیرماه در مسجد گوهرشاد در اعتراض به این امر به رهبری شیخ محمدتقی بهلول، بست نشستند و فردا صبح مورد حمله نظامی هنگ پیاده لشگر قرار گرفتند و عده زیادی به شهادت رسیدند. شمار کشتهشدگان این فاجعه چند ده نفر برآورد شدهاست. تمام شهر مشهد در سوگ این واقعه فرورفت و حکومت پیکر کشتهشدگان را بدون رعایت آیینهای شرعی در گوری دستهجمعی در محله خشت مالها و باغ خونی مشهد به خاک سپرد.
درباره کتاب صوتی چهل و یکم
ادریس مامور نظمیهای است که در ماجرای کشتار مسجد گوهرشاد حضور داشته است. او دچار عذاب وجدان است و در دیدار با یکی از علما تصمیم میگیرد توبه کند و در این مسیر با اتفاقات زیادی روبرو میشود. وقایع کتاب در مشهد روایت میشود و ارتباط عمیق درونی انسانها با امام رضا (ع) بخش پررنگی از کتاب است. انسانهایی که بدون اعتقاد و دین نمیدانند کجا باید باشند.
چهل و یکم روایتی ادبی و زبانی جذاب دارد. خواننده از آغاز رمان میداند که با داستانی ادبی همراه است. داستانی لطیف و سرشار از کلمات و تعبیرات بدیع که او را با خودش همراه میکند.
شنیدن کتاب صوتی چهل و یکم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان ادبیات داستانی و داستانهای تاریخی و اجتماعی ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی چهل و یکم
از آن باران تند، سر تا پا خیس بودم. به محض آنکه پا به شبستان مسجد گذاشتم و او را دیدم، باران و خیسی لباسها فراموشم شد. ریش انبوه و موهای پریشانش گواهی میداد مردی شوریدهدل است. جایی در نزدیکی محراب ایستاده بود و نماز میخواند. قنوت که میخواند دیدم آشکارا دستانش میلرزد. نهفقط دست، که انگار تمام اندامش میلرزید. جامهای پشمی و شیریرنگ به تن داشت که ضخیم و مندرس بود، و گلیم کهنهاش را بر دوش انداخته بود. میلرزید اما پیدا بود لرزش اندامش نه از سرما، که از آشوب درون است. چرا اینطور بیقرار بود؟! نماز مغرب را که بجا آورد، همانجا نشست تا تعقیبات و ادعیه بخواند.
همیشه شبهای مسجد را دوست داشتهام. وقتی چراغهای روغنی و زنبوری روشن میشوند و با نور محقر خود شبستان را روشن میکنند، طوریست که انگار مسجد حضور و معنای دیگری مییابد. البت که وقت کتابت نورِ چراغهای آویخته از دیوارها کفایت نمیکند، برای همین ناچار بودهام شمع و چراغدان کوچکی به همراه بیاورم؛ تا کی این قرض ادا شود و آن عهد وفا. عهدی که بر گردنم بود و باید هر طور شده آن را بجا میآوردم.
در ازای بدهی پنجاهتومانیِ پدرم به میرزا حسنخان، قول داده بودم چهل باب از تذکره الاولیا را به خط خوش بنویسم. میرزا حسنخان نسخهای موروثی از تذکره الاولیای عطار داشت که حالا کهنه و پوسیده شده بود. موریانهها حاشیه و حتی جاهایی از متن تذکره موروثی او را جویده بودند و او میترسید به زودی کتابش از آسیب این آفت نابود شود. همین شد که در معاملهای خوشایند، بنا شد در ازای دین پدرم، چهل باب از تذکره الاولیای او را، دوباره تحریر کنم. چهل بابی که از گزند روزگار و نیش موریانهها در امان نمانده بود.
میرزا حسن مرد جاافتاده و همیشه خندانی است. یک روز در حالی که همان لبخند همیشگی را به لب داشت گفت: «پسرجان با دست و دل منزه برو حرم آقا یا جایی همان حوالی بنشین و دست به قلم ببر که این نُسخ که مینویسی کلام حق است. کلام و جانِ بندگان نظر کرده خداست. گفتن و نوشتن در باب بزرگان، دست و دل طیب و طاهر میخواهد.»
قوانین ارسال دیدگاه در سایت