معرفی کتاب صوتی ناقوس ها به صدا در میآیند
کتاب صوتی ناقوس ها به صدا در میآیند نوشته ابراهیم حسن بیگی داستان درباره امام علی (ع) و شرح عشق و علاقه یک کشیش مسیحی به او است. این داستان را با صدای مهیار ستاری میشنوید.
درباره کتاب صوتی ناقوس ها به صدا در میآیند
ابراهیم حسن بیگی داستانش را در یک کلیسا آغاز میکند. جایی که مردی تاجیک میخواهد یک کتاب خطی قدیمی را بفروشد. او به امید پیدا کردن کشیش که خریدار کتابها و نسخههای خطی و قدیمی است به کلیسا آمده است. کشیش با دیدن کتاب، ارزش تاریخی آن را درک میکند. اما بعد از اینکه کتاب را میخواند، ارزش حقیقی کتاب را میفهمد. او به خوبی میتواند از ورای کلمات شخصیت امام علی (ع) را بشناسد و دیری نمیگذرد که او به یکی از دلدادگان حضرت علی (ع) بدل میگردد.
کتاب صوتی ناقوس ها به صدا در میآیند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان و دوستداران رمانها و داستانهای مذهبی از شنیدن این کتاب صوتی لذت میبرند.
بخشی از کتاب صوتی ناقوس ها به صدا در میآیند
غریبه نفس بلندی کشید. اضطراب چند لحظه پیش از نگاهش رخت بست. کشیش اما هنوز با تردید و ابهام به او نگاه میکرد. غریبه با نگاهش به کیف اشاره کرد و گفت: «من یک کتاب قدیمی دارم، خیلی قدیمی…
این بار نوبت کشیش بود که نفس بلندی بکشد؛ پس او فروشندهی یک نسخهی قدیمی است. اما کشیش آن قدر تجربه داشت که تا غریبهها را نیازموده خود را خریدار نسخهی خطی معرفی نکند. گفت: «آیا شما نباید به یک خریدار کتابهای قدیمی مراجعه میکردید؟ این جا کلیساست پسرم.»
غریبه گفت: «به من گفتهاند شما خریدار کتابهای خطیِ نفیس هستید. کتاب من یک کتاب استثنایی است.»
کشیش به چهره غریبه با دقت بیشتری نگاه کرد؛ او را یک کتاب فروش حرفهایِ نسخه ی خطی ندید. از آن دست اقلیتهایی به نظر میرسید که پس از فروپاشی شوروی، آنها را اخراج میکردند. پرسید: «پسرم! چه کسی گفته است من خریدار کتابهای خطی هستم؟ گمان میکنم راه را اشتباه آمدهاید.»
غریبه با حالتی یاس آلود به کشیش چشم دوخت و بعد سرش را برگرداند و به در بزرگ سالن نگاه کرد. انگار از چیزی هراس داشت. کشیش فکر کرد شاید کتاب همراه او یک کتاب سرقتی باشد. او فرصت کافی داشت تا غریبه را بیشتر بیازماید: «به نظرم خسته ای پسرم! من هم دست کمی از تو ندارم. بهتر است روی این نیمکت بنشینیم و حالا که به این جا آمدهای، نگاهی به کتابت بیندازیم.»
هر دو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمیاش را روی پاهایش گذاشت. نگاه کشیش از روی کیف، به زانو های غریبه افتاد؛ شلوار کتانی تیرهای پوشیده بود که هر دو زانوی آن پارگی داشت. کفشهایش هم یک جفت کتانی کهنه بود که پارگی پنجههای هر دو جفت، به طور ناشیانهای دوخته شده بود.
قوانین ارسال دیدگاه در سایت